یعنی انقدر رکاب زدم که حس میکنم پاهام دیگه مال خودم نیستن و دارم از پادرد میمیرم
اونموقع (بچه که بودم) روبروی خونمون پیست دوچرخه سواری بود، پسر خالم دوهفته از اصفهان اومده بود بهمون سر بزنه، منم تازه دوچرخه خریده بودم، اون دوهفته، روزا چندساعت میرفتیم تمرین تا بالاخره یاد گرفتم.
بهم میگفت برو من دوچرخه رو گرفتم که نیفتی، یهو بعد از طی مسافت طولانی برمیگشتم میدیدم نیومده و همونجا وایستاده، و دقیقا همونجا میخوردم زمین
شبا هم هرچی کتاب داشتم میبردم مینشستم پیشش یا تو دلش، میگفتم همشونو برام بخون، تا همه رو نمیخوند نمیذاشتم بخوابه
امروز با عمه ام که همسن خودمه رفتیم تو کوچه باغ ها دوچرخه سواری، موقع برگشتن واقعا نفس کم آوردیم و نمیتونستیم رکاب بزنیم
بهش گفتم یعنی ما پیر و فرتوت شدیم، یا چون جاده گلیه و درجهت خلاف وزش بادیم انقدر سخته برامون؟ گفت بنظرم ما پیر شدیم، ولی یادته قبلا چقدر مثل دیوونه ها از صبح تا شب دوچرخه سواری میکردیم و هار بودیم؟
گفتم آره واقعا چیشد اینجوری شدیم
جدی چیشد اینجوری شدم من؟؟؟
بعدا نوشت: دوسال پیش باغ روبروییمون یه سگ گوگولی آورده بودن، من با ذوق و شوق رفتم پیشش و کلی نازش کردم اونم خیلی خوب بود، ولو شد رو زمین و اجازه داد من به نوازش کردنش بپردازم، خدا شاهده الان همش به امید دیدن دوباره ی اون سگ از جلوی باغشون رد میشم :)))))
بعد من در وضعیت کاملا غیر اسلامی بودم، یه لباس قرمز کوتاه پوشیده بودم، روسری و شال و اینچیزا هم نداشتم، فقط کلاه لباسمو کشیده بودم رو سرم، بعدها فکر میکردم اگه تو اون وضعیت مرده بودم مردم چه فکری میکردن در موردم :-D
اون اوایل که هر وقت میرفتم دنبالش، دوستاش میگفتن امیر، مامانت اومد و من دلم میخواست خودمو بکشم
بعد میومدم خونه، خودمو تو اینه نگاه میکردم میگفتم یعنی انقدر پیر شدم که بهم میاد یه بچه 6 ساله داشته باشم؟ وات د فاک آخه؟؟؟؟
دیگه خود امیر شفاف سازی کرد که من خواهرشم نه مامانش
ولی واقعا در تصورم نمیگنجه که مامان کسی باشم -_- خیلی وحشتناکه
مامان بابام همسن من که بودن، منو داشتن!!!!!
حقیقت را از دست دادند و گم کردند، آهنگ زمان برایشان تکرار میشد، عدم اطمینان از آینده قلبشان را به سوی گذشته برگرداند.
اینها آخرین بازماندگان یک گذشته ی نابود شده بودند که کمی از آن وجود داشت و باقیمانده اش درحال فنا بود، هر لحظه امکان سقوطش وجود داشت.
زیرا نسل های محکوم به صدسال تنهایی هیچ فرصت دیگری بر روی زمین ندارند
حقیقت را از دست دادند و گم کردند، آهنگ زمان برایشان تکرار میشد، عدم اطمینان از آینده قلبشان را به سوی گذشته برگرداند.
اینها آخرین بازماندگان یک گذشته ی نابود شده بودند که کمی از آن وجود داشت و باقیمانده اش درحال فنا بود، هر لحظه امکان سقوطش وجود داشت.
زیرا نسل های محکوم به صدسال تنهایی هیچ فرصت دیگری بر روی زمین ندارند
اون اوایل که هر وقت میرفتم دنبالش، دوستاش میگفتن امیر، مامانت اومد و من دلم میخواست خودمو بکشم
بعد میومدم خونه، خودمو تو اینه نگاه میکردم میگفتم یعنی انقدر پیر شدم که بهم میاد یه بچه 6 ساله داشته باشم؟ وات د فاک آخه؟؟؟؟
دیگه خود امیر شفاف سازی کرد که من خواهرشم نه مامانش
ولی واقعا در تصورم نمیگنجه که مامان کسی باشم -_- خیلی وحشتناکه
مامان بابام همسن من که بودن، منو داشتن!!!!!
بعد من در وضعیت کاملا غیر اسلامی بودم، یه لباس قرمز کوتاه پوشیده بودم، روسری و شال و اینچیزا هم نداشتم، فقط کلاه لباسمو کشیده بودم رو سرم، بعدها فکر میکردم اگه تو اون وضعیت مرده بودم مردم چه فکری میکردن در موردم :-D
درباره این سایت